براساس زندگی جهادگر شهید مهندس سیدمحمد تقی رضوی
نگارش: نیره رهبرفر
بهار بود، ۲۶ فروردین سال ۱۳۳۴، صلات ظهر! موذن در گلدستههای حرم مطهر حضرت رضا(ع) ندا سر داد، «اشهدان لا اله الا الله...» که دیده به جهان گشود. نخستین طفل خانواده و اولین نوه پدربزرگ و مادربزرگ. هموزن او شیرینی خریدند و میان زوار پخش کردند.
•••
کلاس پنجم بود که نوارها و عکسهای امام را برد مدرسه. بچه شلوغی بود، اما حواسش جمع همه چیز بود. آنها را به هر کسی نمیداد. رفتم مدرسه از او شکایت کنم، دیدم مدیر ومعلم و ناظم تعریفش را میکنند، چیزی نگفتم و برگشتم.
•••
عاشق فوتبال بود. توپ پلاستیکی که گیرش میآمد، به سرعت برق با بچههای محل، تیم درست میکرد. توی مدرسه هم، پای ثابت فوتبال بود. از همین بازیهای مدرسه و کوچه رفت توی تیم جوانان ابومسلم خراسان، تیمشان توی جام پاسارگاد، اول شد.
•••
دیپلم که گرفت، رفت دانشگاه مشهد، رشته مهندسی راه و ساختمان. هر چه گفتیم بیا برو خارج، زیر بار نرفت. گفت، «میخواهم هر چی میشم واسه مردم خودم بشم.» درسش که توی دانشگاه تمام شد، پدرش تلاش کرد برایش معافی بگیرد. قبول نکرد و رفت سربازی. سه ماهی توی تهران نگهش داشتند، بعد آمد مشهد.
•••
افسر که فریاد زد، «رضوی! اینا چیه؟» تنش یخ کرد، دستهایش شل شدند و اعلامیهها ولو شدند روی زمین. تقی خبردار ایستاد و با صدای محکمی گفت، «امام فرموده فرار کنین.» افسر توی چشمهای وی زل زد و پرسید» «میخوای فرار کنی؟» تقی با صدای بلند گفت، «بله قربان!» افسر صدایش را پایین آورد و گفت، «نصف شب با ده دوازده تای دیگه بیا، ردتون میکنم» قند توی دل شهید رضوی آب شد!
•••
شبها ماشین پدرش را برمیداشت و با بچهها میرفت پای منبر مقام معظم رهبری و شهید هاشمینژاد بعد هم پی چاپ و پخش اعلامیهها و نوارهای امام بود تا نصف شب، اسمش توی لیست اعدامیهای ساواک مشهد بود.
•••
انقلاب که شد، باقی سربازیش را رفت کمیته. بعد رفت تربت حیدریه و آنجا به کمک مردم برایشان مسجد، مدرسه و حمام ساخت، راه درست کرد، زمینهایشان را تقسیم کرد و جهادسازندگی تربت حیدریه را با چند نفر از دوستانش راه انداخت. در تربت حیدریه یک جیپ اسقاطی داشت که با آن آجر، سیمان و سنگ میبرد. ماشین بیچاره حسابی خسته شده بود، از بس که از آن کار میکشید. یک بار بچههای جهادسازندگی به او گفتند، «آتقی! خودت نمیری مرخصی، بذار دست کم این ماشین بیچاره چند روز استراحت کنه!»
•••
زیاد کوه میرفت و با بچههایی که خیلی اهل انقلاب و این حرفها نبودند، رفیق میشد. باهاشان زیاد میچرخید. جنگ که شد، خیلیهاشان رفتند جبهه و شهید شدند.
•••
بیستم مهر ۵۹ بود که یکهو غیبش زد. هر چه گشتیم پیدایش نکردیم. چند روز بعد تلفن زد. فهمیدیم به جبهه رفته است. جنگ که شروع شد، رفت توی گروه شهید چمران. مردم را بسیج کرد تا لودر و بولدوزر جمع کنند و بیاورند و با کمک آنها دور اهواز کانال زد تا عراقیها نتوانند توی شهر بیایند.
دختر دائیش را برایش عقد کردیم. به خودمان وعده دادیم به خاطر او هم که شده، بیشتر پیش ما میماند، نماند. فردای روز عقدشان دوتایی رفتند تربت حیدریه.
•••
قبل از عقد به زنش گفت، «ببین! جنگ هم نباشه، من آدم یک جا بمون نیستم. خونه به دوشم. از این شهر به اون شهر. زندگی با یک جهادگر یعنی این.» همسرش حرفی نزد، فقط لبخند زد. نیمه شعبان عروسی کردند.
•••
چند تکه اثاث برداشتند و رفتند تربت حیدریه و دو تا اتاق اجاره کردند. تقی صبح میرفت جهاد، آخر شب برمیگشت خانه. یک ماه بعد، همان چند تکه اثاث را هم فرستادند مشهد و خودشان رفتند اهواز، بیاثاث. توی اهواز هر کاری از دستشان برمیآمد، برای جبهه، پشت جبهه، برای مردم انجام دادند. شهید رضوی نمیپرسید چه کاری؟ هر کاری روی زمین مانده بود، انجام میداد. وقت و ساعت هم برایش فرقی نمیکرد.
•••
با لودر خاکریز میزدند که یک مرتبه چند عراقی سروکلهشان پیدا شد. یواشکی به بغل دستی گفت، «خودتو نباز!» اسحله نداشتند. بیل لودر را آورد پایین، رفت طرف آنها. بین خاکریز و بیل، گیرشان انداخت بعد به عربی به آنها گفت، «برید توی بیل!» بعد بیل را برد بالا و همین طوری، بردشان عقب!
•••
جاده سوسنگرد به اهواز چیزی نمانده بود که سقوط کند. شهید رضوی بعد از پلیس راه به سمت اندیمشک جاده کشید و پادگان حمیدیه را به دزفول وصل کرد تا ارتباط نیروها با پایگاه قطع نشود.
•••
مرد کارهای بزرگ بود. مسوولیت مهندسی عملیات فتحالمبین را که دادند به جهادسازندگی، دیگر نه خواب داشت نه خوراک. منطقه خیلی وسیع بود. شهید رضوی توی هر قرارگاه، دو تا مقر جهاد راه انداخت. قبل از شروع عملیات، سیصد کیلومتر جاده زد تا نیروها مستقیم برسند پشت خط دشمن، چند تا درمانگاه صحرایی ساخت. روی اروند رود، پل زد و همه این کارها را یک ماه و نیمه انجام داد. عملیات هم که شد، بیشتر منطقه را خاکریز زد و سنگر ساخت. عملیات که تمام شد، برای تثبیت نیروها جایی را درست کرد. همه چیز سر جای خودش بود: تعمیرگاه، تدارکات. کاری کرد کارستان! روی جادهها و پلهایی که ساخته میشدند، اسم میگذاشت. در عملیات فتحالمبین اسم جاده را گذاشته بود «عشق آباد». عشق آباد میخورد به کورههای تپه چشمه. عراقیها مانده بودند که چه شد! خودمان هم باورمان نمیشد. جاده صاف میرسید به سایت هوایی منطقه. امام(ره) پیام داد و از محمد تقی رضوی تشکر کرد.
•••
خبر پیروزی فتحالمبین را که شنید، افتاد روی خاک و سجده کرد وگفت، «خدایا شکرت! توی عملیاتی شرکت کردم که فتحالفتوح بود.»
۲۱ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۵۴

سلام. بهره بردیم. خیلی عالی بود. خدا قوت! تو رو خدا این کد امنیتی رو بردار!